یکتایکتا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

یکتاناز

ماست خوردن در شب تولد

با شیطونیهای دایی جون عطا یه کاسه ماست به شما داد و شما هم که عاشق ماست خوردنی با دستای کوچولوت افتادی به جون کاسه ماست تازه به بقیه هم تعارف می کردی قربون مهربونیهات عزیزم امیدوارم در کنار بزرگترها جشن تولد 150 سالگیتو برگزار کنیم   ...
29 ارديبهشت 1392

عزیز دل مامان و بابا تولدت مبارک

دختر عزیزم بالاخره روز تولد فرا رسید و شما 1 ساله شدی 1سال شیرین و زیبا را با نگرانیهای مادرانه پشت سر گذاشتیم و شما روز به روز شیرین تر و با مزه تر می شی روز پنج شنبه 1 شب زودتر برای شما تولد گرفتیم و بابابزرگ ومامان بزرگ بابایی مامان جونا و باباجونا و دایی ها و عمو ها و زن عمو و زن دایی به همراه آیه مهدی و مهراد اومدند خیلی خوش گذشت و شما شاد وسر حال بودی یه کیک خوشمزه و خوشگل که شکل عروسک کیتی بود برایت سفارش دادیم و جشن دندونیتو همون شب برگزار کردیم و روی سرت شکلات شباش کردیم به امید در آمدن همه دندونات و سالم موندنشون.            
29 ارديبهشت 1392

مامان بابا یکتا شب تولد فرشته کوچولومون

با جنب وجوش زیادی که شب تولدت داشتی نمی تونستیم یه عکس درست وحسابی ازت بگیریم همه باید برایت شکلک در می آوردند دست و جیغ و هورا می کشیدند تا یه عکس ازت بگیریم قربونت برم با اون لباس سفید عروست  که متوجه بودی یه خبرایی هست و با اینکه از بعد از ظهر نخوابیده بودی ولی میزبان خوب و خوش اخلاقی بودی         ...
29 ارديبهشت 1392

اولین مروارید سفید

هوررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا بالاخره بعد از مدتها انتظار روز پنج شنبه 19/2/1392 مامان جون محبوب مهربون موقع غذا دادن به دخترم متوجه شد که قاشق به لثه یکتا خورده و صدا داد و اولین مروارید سفید دخترم از سمت چپ و پایین سرش را به زور از توی لثه بلند کرد و بیرون اومد وای که چقدر خوشحال شدم وقتی روز شنبه با گریه شما دندونتو دیدم آخه اصلا نمیذاری انگشتمو توی دهنت بذارم موقعی که ناراحت بودی از دندون درد همه می گفتند دیفن هیدرامین روی لثه هات بذارم ولی شما اصلا نمیذاری.دندون کوچولو خوش اومدی                    ...
24 ارديبهشت 1392

اولین مسافرت به شمال و مریضی دخترم

مدتی بود که تصمیم داشتیم به شمال مسافرت کنیم توی ایام عید برای اینکه ناز دخترم اذیت نشه به خاطر شلوغی راه از رفتن منصرف شدیم تا اینکه به خاطر اینکه قبل از شروع امتحانات دانشگاه بابا حامد و امتحانات دانشگاه تصمیم گرفتیم به همراه مامان جون و بابا لطف اله یه هوایی بخوریم. شب جمعه خونه بابابزرگ بابایی دعوت شدیم و  دایی عطا شون خواستند بیان خونه مامان جون و من وبابا حامد تصمیم گرفتیم صبح روز جمعه به اتفاق یکتایی به شمال بریم.خیلی خوش گذشت و شما با دیدن دریا ذوق زده شدی و دوست داشتی روی ماسه ها چهار دست وپا بری و کلی آب بازی کردی هوا خیلی گرم بود و شما راحت می تونستی آب بازی کنی سر راه در بابل جشنواره بهارنارنج بود و از شما ٢ تا عکس خو...
21 ارديبهشت 1392

یکتا و جدش...........

روز پنج شنبه به مناسبت روز مادر همگی در خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ بابا حامد شام دعوت داشتیم خوش به حال دخترم که جدش زنده است انشااله سالیان سال زنده و سالم باشند که نعمت خیلی بزرگی هستند.چقدر یکتا را دوست دارند و می خواهند که بغلش کنند ولی اون تا با کسی آشنا نشه بغلش نمیره زمان می بره که دوست بشه.البته این عکسی که می ذارم برای چند وقت قبله اون شب نتونستم عکس جدید از یکتا و جدش بگیرم چقدر ماه و دوست داشتنی هستید همه پدر بزرگ و مادر بزرگها خدا حفظتون کنه و خدا بیامورزه پدر بزرگ و مادر بزرگهای منو.                   ...
15 ارديبهشت 1392

مادر عزیزم روزت مبارک

  وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شدو با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت.و از زمانی نگرانی هایت را بهتر شناختم که خودم مادر شدم.روز مادر به همه مادران عزیز خصوصا اونهایی که مثل من اولین سال مادر بودنشونه و پارسال نی نی هاشون توی دلشون بودند و دوستان عزیزم مبارک. ...
11 ارديبهشت 1392

حرفهای مادرانه

واقعا چه لذتی داره تماشا کردن تو تمام خستگیمون با یک لبخند و نگاه پر از محبتت گرفته می شه نازنینم از تو فرشته نازم با اون قلب پاک و زلالت می خوام برای همه اونهایی که دلشون نی نی می خواد دعا کنی خدا زودتر بهشون نی نی بده                                                            ...
3 ارديبهشت 1392

اولین مشهد یکتا در 4 ماه و 21 روزگی

در مهر92 (18-21) و در روز مخصوص زیارتی امام رضا(23 ذی القعده)برای اولین بار دخترم یکتا را بردیم به پابوس آقا امام رضا(ع) این عکس را شب آخر گرفتیم و شما برخلاف روزهای قبل خوابیدی و من و بابایی با یک دل سیر زیارت کردیم و شما را با کالسکه به همه صحن ها بردیم راستی آخرین شب (شب جمعه) توی در حرم خاله مریم و دختر عمه مامان جونو دیدیم با تو زیارت خیلی خوش گذشت ولی چون کوچولو بودی ما نمی تونستیم خیلی توی حرم باشیم چون شما زود خسته می شدی.       ...
2 ارديبهشت 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یکتاناز می باشد